×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

دلکده

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

داستان

 

پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد: ?مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟?

دختر جوان با صدای بلند گفت: ?نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم?

تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود نگاه کردند. پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت: ?من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مرد ها به چه چيزی فکر میکنند، گمان کنم شمارا خجالت زده کردم درست است؟?

پسر با صدای بسيار بلند گفت: ?200 دلار برای يک شب!!؟ خيلی زياد است!!!?

وتمام آنانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غير عادی کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد? من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص را گناهکار جلوه بدهم?

چهارشنبه 15 اسفند 1391 - 2:48:53 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


آتش تو


پاچه خواری


عشق تو


باید بفهمد عاشقم


تو


شعر فراق


مدعیان رفاقت ، هر کدام تا نقطه ای همراهند


خواب


دیوونه خونه


حکایت من


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

375263 بازدید

145 بازدید امروز

545 بازدید دیروز

3219 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements